: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: لوگوي دوستان من :
: فهرست موضوعي يادداشت ها :
: آرشيو يادداشت ها :
: نوای وبلاگ :
سلام ...
می خواستم زودتر آپ کنم ، نشد ، مدرسه نذاشت!!!
به عبارتی کلافه مون کرد ...
انشاالله چند روز دیگه آپ میکنم ...
یا علی ...
نوشته شده توسط : یاس کبود
شما چقدر طنابتان را محکم چسبیده اید ؟
داستان درباره ی کوهنوردی است که می خواست بلندترین قله را فتح کند . بالاخره پس از سالها آماده سازی خود ، ماجرا جویی اش را آغاز کرد اما از آنجایی که آوازه ی فتح قله را فقط برای خود میخواست . تصمیم گرفت به تنهایی از قله بالا برود .
او شروع به بالا رفتن از قله کرد اما دیر هنگام بود و به جای چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد تا اینکه هوا تاریک شد .
سیاهی شب بر کوهها سایه افکنده بود و کوهنورد قادر به دیدن چیزی نبود . همه جا تاریک بود ، ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هیچ چیز را نمی دید.
در حال بالا رفتن بود ، فقط چند قدمی با قله فاصله داشت که پایش لغزید و با شتاب تندی به پایین پرتاب شد ، در حال سقوط فقط نقطه های سیاهی می دید و به طرز وحشتناکی حس میکرد جاذبه زمین او را در خود فرو می برد ، همچنان در حال سقوط بود.
در آن لحظات پر از وحشت تمام وقایع خوب و بد زندگی اش به ذهن او هجوم می آورند ...
ناگهان درست در لحظه ای که مرگ را نزدیک خود دید ، حس کرد طنابی که به دور کمرش بسته شده او را به شدت می کشد .
میان آسمان و زمین آویزان بود ... فقط طناب بود که او را نگه داشته بود و در آن سکوت هیچ راه دیگری نداشت جز اینکه فریاد بزند :
خدایا کمکم کن ...
ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد : از من چه میخواهی ؟
_ خدایا نجاتم بده
_ آیا یقین داری که من میتوانم تو را نجات دهم ؟
_ بله باور دارم که میتوانی
_ پس طنابی که به کمرت بسته شده را قطع کن ...
لحظه ای سکوت سپری شد و کوهنورد تصمیم گرفت با تمام قوایش طناب را بچسبد ...
فردای آن روز گروه نجات گزارش دادند که جسد یخ زده ی کوهنوردی پیدا شده ...
در حالی که از طنابی آویزان بوده و دست هایش محکم به طناب چسبیده بودند ...
و فقط چند قدم از سطح زمین ...
و شما چطور ؟ چقدر طنابتان را محکم چسبیده اید ؟
نوشته شده توسط : یاس کبود
سلام ...
من امروز به گذشته برگشتم ... درست به 8 سال پیش ...
گذشته خیلی زیبا بود ...
انگار همه چیز یک توهم بود ... اونم از نوع فانتزیش ...
من امروز بعد از 8 سال وارد مدرسه ی ابتداییم شدم ، جایی که توش پایه های اول ، دوم و سوم ابتدایی را گذرانده بودم ...
بچه ها توی صف ایستاده بودن ، ایستادم و رفتنشون به کلاس را تماشا کردم ، پر بود از شیطنت های بچه گانه ...
به حیاط مدرسه نگاه کردم ، حتی نوشته های روی دیوار هم عوض نشده بودن ...
وارد سالن مدرسه شدم ، چند لحظه طول کشید تا اونجا را به یاد بیارم ...
یه دفعه یه دختر کوچیک را بیرون کلاس دیدم ... یه صحنه تو ذهنم روشن شد :
من یه دفعه همونجوری بیرون کلاس مونده بودم !!! اونجا اولین کلاس من بود ...
رفتم و در کلاس ایستادم ، یه دختر دیگه اومد بیرون ازش پرسیدم اینجا کلاس اوله ؟ گفت نه ، با کی کار دارین ؟
گفتم تو معلم های کلاس اول،خانوم فرهنگی دارین ؟ گفت آره تو اون کلاسه ...
گل از گلم شکفت ... رفتم دم کلاس ولی در نزدم،ایستادم و فقط نگاه کردم ...
خانم در کلاس را باز کرد و من دیدمش ... باورم نمیشد خودش باشه ، خیلی پیر شده بود ...
خیلی شکسته ... رفتم جلو و بهش سلام کردم ، بعد خودمو معرفی کردم و اون به همون مهربانیه گذشته منو تو آغوش گرفت ...
کوتاه با هم حرف زدیم و اون رفت سر کلاسش تا بازم تمام وجودش را صرف دانش آموزاش کنه ...
من برگشتم توی حیاط ... از چند تا از بچه ها پرسیدم و فهمیدم که معلم دوم و سومم از این مدرسه رفتن ...
باز توی حیاط قدم زدم ... همه جای حیاط را دوباره دیدم،به تمام مناطق ممنوعه هم سر زدم...
مناطقی که دانش آموزا حق نداشتند به اونجا برن و من و دوستام همیشه یواشکی و با کلی ترس و لرز به اونجا میرفتیم ...
یه دیواری را توی مدرسه دیدم که یه دفعه تو ماه رمضان یه تیکه نون روش بود . منم کلاس اول بودم و با وجود گرسنگی زیاد از روزه ی کله گنجکیم اون نون را تا نزدیک دهنم بردم و دوباره گذاشتم سر جاش ...
زنگ تفریح را به یاد آوردم و بازی هامون توی حیاط ، دوباره صداها توی گوشم پیچید ...
رنگاوارنگه ، به چه رنگای قشنگه ...
آلیسا آلیسا جینگیله آلیسا ، هی ...
پی پی پینوکیو پدر ژپتو ، هی ...
و ...
خندیدم ... من خیلی بزرگ شده بودم ... اونقدر بزرگ که وقتی از بچه ها سوال میپرسیدم ...
یا تندی جوابم را میدادن و بدو بدو میرفتن یا اصلا به روی خودشونم نمیاوردن و بدو بدو میرفتن یا هم میگفتن نمیدونم و بدو بدو میرفتن ... در هر صورت بدو بدو میرفتن و از من دور میشدن ... من دیگه توی دنیای اونا هیچ جایی نداشتم ...
امروز یه چیز دیگه هم متوجه شدم ... اینکه لازمه آدم هر یه مدت یه بار برگرده عقب را نگاه کنه و ببینه که عوض شده یا نه ...
ببینه که خوبتر شده یا بدتر ...
من امروز چیزهای خوب و بد زیادی را به یاد آوردم ...
و از بچگی های خودم چیزهای زیادی یاد گرفتم ...
سبز باشید ...
یا علی ...
نوشته شده توسط : یاس کبود
سلام ...
امروز 26 بهمن 86 است ...
پارسال دقیقا تو یه همچینن روزی ( یعنی 26 بهمن 85 ) من به همراه خانواده رفته بودیم بیرون ،
خیلی خوش گذشت وآخر شب بود که به خونه برگشتیم ، بابام رفت سر تلفن و شروع کرد به گوش کردن پیامی که برامون گذاشته بودن ...
پیام مال مادر بزرگم بود گفته بود : کجایید ؟ حتما رفتید گردش ، خوش بگذره ، زنگ زده بودم تولد علی را تبریک بگم فردا دوباره زنگ میزنم ، خداحافظ ...
چند لحظه ی طولانی سکوت حکم فرما شد و همه سر جاشون سیخ شدن تنها کسی که خیلی براش عادی بود بابام بود ...
من چند لحظه بعد گفتم امروز چندمه ؟؟؟ کسی چیزی نگفت ، هممون فراموش کرده بودیم ، اون روز 26 بود .
من با ناراحتی به اتاقم رفتم ، اینقدر به خودم بد وبیراه گفتم که حد نداره ... به کسی نگین ها ولی گریه هم کردم ، آخه همیشه توی خونمون تدارک تولد ها با منه . منم که برام مهمه که حتما برای کسی که تولدشه کادو گرفته بشه و یه تولدی داشته باشه .
ولی نمی دونم چی شده بود که این تولد را یادم رفته بود .
از اتاق اومدم بیرون و رفتم پیش بابام ، آروم و با خنده گفتم بابا تولدت مبارک ... اون هم مثل همیشه لبخند زد ... میدونستم تولد گرفتن یا نگرفتن ما براش هیچ فرقی نداشت آخه اون مثل ما نبود ... اون مال این دنیا نبود ...
خودمو براش لوس کردم و با خجالت گفتم بابا قول میدم سال دیگه یه تولد مفصل برات بگیرم ... اون هم خندید و مثل همیشه شروع کرد به شوخی کردن و تیکه انداختن ...
گذشت وگذشت ...
یک سال گذشت ...
و امروز 26 بهمنه ...
و الان دیگه اون نیست که من بخوام براش تولد بگیرم ... دیگه تولد هیچ معنی نداره ... و من دوباره فقط یه حسرت به دلم موند ...
چقدر جاش خالیه ... جای الله اکبر گفتن های 22 بهمن هر سالش روی پشت بوم ...
الان دیگه جای خالیش خیلی بیشتر احساس میشه ، درست از همون زمانی که همه فراموشش کردن ...
و تنها چیزی که همه یادشون مونده اینه که تا منو میبینن بگن خدا پدرت را رحمت کنه ...
هیچ کس یادش نمونده که اون بود ...
و هیچ کس نمیفهمه که الان نیست ...
همه فقط وانمود میکنن که به یادشن ...
خدا بزرگه ...خیلی بزرگ تر از دلتنگی های من ...
امروزتولدش بود ... من امروز برای اولین بار مقنعه ای غیر از مشکی برای بهشت زهرا پوشیدم ...
با دستای خودم سنگ قبر را شستم ... بعد هم با اشک هام غسلش دادم ...
من امروز برای اولین بار بعد از این حادثه لباسهای نارنجیم را پوشیدم !!!
سعی کردم بخندم !!!!
خلاصه امروز من حسابی برای این تولد مایه گذاشتم ... امیدوارم تلافیه پارسال در اومده باشه ...
فاتحه هم زیاد خوندم ... شما هم اگه فرصت داشتین بخونین ...
یا علی ...
نوشته شده توسط : یاس کبود
از آخرین باری که درخت امامت گم شد زمین بیابان گشت …
وخارها رشد کردند … و همه جا کویر شد … و زمین سالیان درازی کویر ماند …
تا زمانی که قطره ای از آسمان به زمین آمد … و خارها بوی آسمان را حس کردند …
آسمان خارها را نابود کرد … و ناگهان باران بارید …
از میان قطره های باران لاله رویید … و زمین گلستان شد …
زمین زیبا شد …
اکنون سالهاست که آسمان به راحتی می بارد …
…………………………….
الله اکبر ، الله اکبر ، الله اکبر . امروز ایران گل باران است … گل بریزید بر سر دنیا و شادی کنید … سالها پیش در چنین روزی ایران لاله زار شد …
لاله ها را لگد کوب نکنید …
چه کسی میخواهد من وتو ما نشویم خانه اش ویران باد …
نوشته شده توسط : یاس کبود
پس از لحظه های دراز
بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید
و نسیم سبزی تار و پود خفته ی مرا لرزاند .
و هنوز من
ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم
که به راه افتادم ...
پس از لحظه های دراز سایه ی دستی روی وجودم افتاد
و لرزش انگشتانش بیدارم کرد .
و هنوز من
پرتو تنهای خودم را
در ورطه ی تاریک درونم نیفکنده بودم
که به راه افتادم ...
پس از لحظه های دراز
پرتو گرمی در مرداب یخ زده ی ساعت افتاد
و لنگری آمد و رفتنش را در روحم ریخت
و هنوز من
در مرداب فراموشی نلغزیده بودم
که به راه افتادم ...
پس از لحظه های دراز
یک لحظه گذشت :
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد ،
دستی سایه اش را از روی وجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت یخ بست .
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دیگر لغزیدم ... *
.............................................................
* : سهراب سپهری
یک نکته مهم : من دوشنبه کارنامه گرفتم !!!
یک نکته ی مهم دیگه : اگه فکر کردین نمره های شاهکارم را بهتون میگم سخت در اشتباهین !!!
نوشته شده توسط : یاس کبود
خدا انسان را آفرید ، به او انسانیت بخشید ، از خود در او دمید سپس او را روی زمین فرستاد تا با انسانیتی که به او داده بود خدا را در وجود خود پیدا کند و بعد به خدا بازگردد .
و انسان به زمین آمد و نه تنها خدا را پیدا نکرد بلکه انسانیتش را هم گم کرد و روی زمین سرگردان شد …
روی زمین به دنبال خود گشت و به دنبال انسانیتش ولی پیدا نشد …
انسانیت همان هنگام که روی زمین از انسان جدا شد از بین رفته بود … و انسان بدون انسانیت دیگر آسمانی نبود و انسان زمینی پابند زمین بود … پس به دنبال انسانیت زمین را گشت غافل از اینکه انسانیت از مدتی قبل به آسمان برگشته بود … و انسان زمین را می گشت … و تمام زمین را گشت ، آنقدر گشت تا خسته شد . از خستگی روی زمین نشست ، از خستگی خوابید و از خستگی مرد …
پس در صور دمیده شد . انسان زنده شد ، بدون انسانیت … و انسانیت را در آسمان دید ، درست کنار خدا …
و خدا او را بالا برد درست تا کنار انسانیت … ولی او هیچ شباهتی به انسانیت نداشت او حتی از شکل انسان نیز خارج شده بود ! پس نتوانست بالا بماند … سقوط کرد … یک جسم ظاهرا انسان بدون انسانیت تحمل بالا ماندن ندارد …
و انسانیت بالا بود …درست پیش خدا …
نوشته شده توسط : یاس کبود