سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 آذر 1386 - یاس کبود

یه روز قشنگ

دوشنبه 86 آذر 26 ساعت 9:12 عصر

زمین پر بود از فرشته هایی که با اجازه ی خدا اومده بودن روی زمین تا جشنی را برگذار کنن ...
بالهای فرشته ها همه ی سطح زمین را پوشونده بود ...
دو تا از فرشته ها یه ورق سفید و نورانی دستشون بود ...
همه می خندیدن ...
چه روز بزرگی ، یه بنده به بنده های خوب خدا اضافه شد ...
این ورق را آوردن تا تمام آثار بندگی را توی اون ورق بنویسن ...
دو تا از فرشته ها آروم روی شونه ی راست و چپش نشستن ...
نامه توی دستشون بود ...
همه منتظر بودن تا فرشته ی سمت راست شروع به نوشتن کنه ...
و یه نماز قشنگ ...
و اولین نوشته ی درخشان روی اون ورق کاغذ ...
چقدر نور ! چه صحنه ی قشنگی ...
 هنوز هم همه ی فرشته ها دارن می خندن و دست می زنن ...

............................................

نکته ی جالب : چند روز پیش خواهرم بهش واجب شد .


نوشته شده توسط : یاس کبود

نظرات ديگران [ نظر]


اعماق عمق

یکشنبه 86 آذر 18 ساعت 5:7 عصر

وسایلم را در کیفم گذاشتم و به آسمان سفر کردم . آسمان آبی بود و بسیار زیبا ، آرامش تمام محیط را فرا گرفته بود . آنجا خدا را دیدم به خیالم خدا آبی بود . با خدا حرف زدم ، به خدا نگاه کردم. او مظهر آرامش بود چیزی مثل آرامش مطلق . کیفم را بر روی دوشم گذاشتم . به خورشید سفر کردم . خورشید را زرد دیدم به حالتی فرح بخش ، امیدوار کننده . خدا نیز آنجا بود ، اینبار خدا زرد یافتم ، به خدا نگاه کردم ، شاد شدم امیدوار شدم ، تمام وجودم از گرما سوخت . کمی از آب باران خوردم ، نگاهم به ابرها افتاد ، ابرها سفید بودند . پاک ، خالص شده ی آب آبی ، نماد شروع زندگی مانند لباس عروس و نماد پایان زندگی مانند  کفن . خدا آنجا بود ، سفید ونورانی ، با معنویتی بی پایان . خدا آنجا بود انگار در نزدیک ترین نقطه موجود . نگاهم به زمین افتاد ، سیاه بود ، پوشیده از کثیفی ها ، افسردگی ها ، شکنجه ها ، ابهام ها . آنجا آخرین نقطه ی زندگی بود ، سیاه سیاه ، نقطه مرگ نقطه نابودی . خدا را به سختی پیدا کردم ، خدا به سختی در انتهای نا امیدی جای گرفته بود . در نقطه ای از سیاهی های زمین نقطه ای روشن تر بود ، نقطه ای سبز . جنگلی بود در آن سیاهی ، به آن نزدیک شدم آن جنگل سبز آکنده بود از طراوت ، شادابی . خدا آنجا بود ، خدا سبز بود طراوت می بخشید . احساس شادابی کردم به سبز نزدیک تر شدم گل سرخی در جنگل خود نمایی می کرد ، به سرخی گل برگ هایش خیره شدم ، هیجان تمام وجودم را فرا گرفت ، احساس قدرت کردم ، از سرخی اش خوردم مزه ی شیرین و تند داشت . غرور نگذاشت در گل قرمز به دنبال خدا بگردم . چشم از گل سرخ برداشتم ... به جایی نگاه کردم، به چیزی ، به رنگی ... چه رنگ بود ؟ نه رنگ نداشت بی رنگ بود . سیاه نبود تاریک هم نبود ، نه رنگش بی رنگ بود . حس کردم بی رنگی هممه جا را فرا گرفته ، سرم را چرخاندم . همه جا بی رنگ بود ، همه جا ... همه جا لایه ای از بی رنگی روی رنگها را پوشانده بود . خدا را دیدم این بار خود خدا را دیدم . خدا در هیچ رنگی نبود ، خدا رنگی نداشت خدا بی رنگ بود . خدا همان بی رنگی غلیظی بود که روی همه ی رنگها وجود داشت . خدا در واقع رنگ نبود ، رنگ نداشت ، رنگ خدا بود ، هر رنگ نشانه ای از خدا بود . تمام اطرافم خدا بود ، چون رنگها همه جا را فرا گرفته بودند و رنگها خدا بودند و خدا بود و خدا همه جا بود ...


نوشته شده توسط : یاس کبود

نظرات ديگران [ نظر]


سلام

پنج شنبه 86 آذر 15 ساعت 3:59 عصر

سلام ، خوش اومدین .

من امروز اولین نوشته ام را توی وبلاگ گذاشتم و افتتاحش کردم . امیدوارم بتونم این وبلاگ را به بهترین نحو اداره کنم . طوری که هم شما راضی بشید هم خودم ...

برای خوب بودن وبلاگ هم به نظرات و کمک های شما شدیدا نیاز دارم .

التماس دعا . 


نوشته شده توسط : یاس کبود

نظرات ديگران [ نظر]