سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 گذشته ... - یاس کبود

گذشته ...

پنج شنبه 86 اسفند 2 ساعت 5:42 عصر

سلام ...
من امروز به گذشته برگشتم ... درست به 8 سال پیش ...
گذشته خیلی زیبا بود ...
انگار همه چیز یک توهم بود ... اونم از نوع فانتزیش ...
من امروز بعد از 8 سال وارد مدرسه ی ابتداییم شدم ، جایی که توش پایه های اول ، دوم و سوم ابتدایی را گذرانده بودم ...
 بچه ها توی صف ایستاده بودن ، ایستادم و رفتنشون به کلاس را تماشا کردم ، پر بود از شیطنت های بچه گانه ...
به حیاط مدرسه نگاه کردم ، حتی نوشته های روی دیوار هم عوض نشده بودن ...
وارد سالن مدرسه شدم ، چند لحظه طول کشید تا اونجا را به یاد بیارم ...
 یه دفعه یه دختر کوچیک را بیرون کلاس دیدم ... یه صحنه تو ذهنم روشن شد :
من یه دفعه همونجوری بیرون کلاس مونده بودم !!! اونجا اولین کلاس من بود ...
رفتم و در کلاس ایستادم ، یه دختر دیگه اومد بیرون ازش پرسیدم اینجا کلاس اوله ؟ گفت نه ، با کی کار دارین ؟
گفتم تو معلم های کلاس اول،خانوم فرهنگی دارین ؟ گفت آره تو اون کلاسه ...
گل از گلم شکفت ... رفتم دم کلاس ولی در نزدم،ایستادم و فقط نگاه کردم ...
خانم در کلاس را باز کرد و من دیدمش ... باورم نمیشد خودش باشه ، خیلی پیر شده بود ...
خیلی شکسته ... رفتم جلو و بهش سلام کردم ، بعد خودمو معرفی کردم و اون به همون مهربانیه گذشته منو تو آغوش گرفت ...
کوتاه با هم حرف زدیم و اون رفت سر کلاسش تا بازم تمام وجودش را صرف دانش آموزاش کنه ...
 من برگشتم توی حیاط ... از چند تا از بچه ها پرسیدم و فهمیدم که معلم دوم و سومم از این مدرسه رفتن ...
 باز توی حیاط قدم زدم ... همه جای حیاط را دوباره دیدم،به تمام مناطق ممنوعه هم سر زدم...
مناطقی که دانش آموزا حق نداشتند به اونجا برن و من و دوستام همیشه یواشکی و با کلی ترس و لرز به اونجا میرفتیم ...
یه دیواری را توی مدرسه دیدم که یه دفعه تو ماه رمضان یه تیکه نون روش بود . منم کلاس اول بودم و با وجود گرسنگی زیاد از روزه ی کله گنجکیم اون نون را تا نزدیک دهنم بردم و دوباره گذاشتم سر جاش ...
زنگ تفریح را به یاد آوردم و بازی هامون توی حیاط ، دوباره صداها توی گوشم پیچید ...
رنگاوارنگه ، به چه رنگای قشنگه ...
آلیسا آلیسا جینگیله آلیسا ، هی ...
پی پی پینوکیو پدر ژپتو ، هی ...
و ...
خندیدم ... من خیلی بزرگ شده بودم ... اونقدر بزرگ که وقتی از بچه ها سوال میپرسیدم ...
 یا تندی جوابم را میدادن و بدو بدو میرفتن یا اصلا به روی خودشونم نمیاوردن و بدو بدو میرفتن یا هم میگفتن نمیدونم و بدو بدو میرفتن ... در هر صورت بدو بدو میرفتن و از من دور میشدن ... من دیگه توی دنیای اونا هیچ جایی نداشتم ...
امروز یه چیز دیگه هم متوجه شدم ... اینکه لازمه آدم هر یه مدت یه بار برگرده عقب را نگاه کنه و ببینه که عوض شده یا نه ...
ببینه که خوبتر شده یا بدتر ...
من امروز چیزهای خوب و بد زیادی را به یاد آوردم ...
و از بچگی های خودم چیزهای زیادی یاد گرفتم ...
سبز باشید ...
یا علی ...


نوشته شده توسط : یاس کبود

نظرات ديگران [ نظر]