سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 یاس کبود - یاس کبود

دختر امام ... سلام

جمعه 87 آبان 10 ساعت 12:1 عصر

به جـــان پاک تو ای دختر امام، ســلام                   به هر زمان و مـکان و به هر مقام، سـلام

تویـی که شــاه خراسان بود بــرادر تــو                  بـــر آن مقام رفیــع و بـر این مقام، سـلام

به هر عدد که تکلم شـود به لیل و نهار                       هــــزار بـار فـــزون تـر ز هـر کـلام، سلام

صبح تا شب و از شام، تا طلیعه صبــح                      بر آستـانه قــدسـت علی الـدوام، ســلام

در آســـمان ولایــت، مــه تمــامی تـو                  ز پای تا به ســرت ای مـــه تـمـام، ســلام

به پیشگــاه تو ای خواهـــر شه کـَونین                   ز فـرد فـرد خلیـق، به صبح و شام ســلام

منم که هر سر مویم به هر زمان گویـد                      به جـان پــاک تـو ای دخــتـر امـام، سـلام

...........................................

ولادت با سعادت کوثر همیشه جاری کویر قم ، حضرت فاطمه معصومه (س) مبارک ...

روز دختر هم مبارک !!

یاعلی ... 


نوشته شده توسط : یاس کبود

نظرات ديگران [ نظر]


قدر ...

دوشنبه 87 مهر 15 ساعت 7:21 عصر

آسمان تاریک بود شاید از همیشه تاریک تر
مه هم داشت شاید هم غبار بود

نور چراغ چشمم را میزد همیشه توی یه همچین شبهایی نور چراغ ها اذیتم میکردن

چشمام را بستم نمیخواستم هیچ چیزی باعث بشه فکرم حتی یه لحظه هم جای دیگه ای باشه

شب قدر بود و من میخواستم که قدرش را بدونم

قدرش

قدرم

گذشت به آرومی و من

چشمام را باز کردم تمام شده بود

درست به اندازه ی یک چشم بر هم زدن

یا علی !


نوشته شده توسط : یاس کبود

نظرات ديگران [ نظر]


بال هایت را کجا جا گذاشتی ؟

یکشنبه 87 شهریور 17 ساعت 11:38 صبح

پرنده بر شانه های انسان نشست.
انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت:
اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.

پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدم ها را خوب میدانم. اما گاهی پرنده ها و آدم ها را اشتباه میگیرم.
انسان خندید و به نظرش این خنده دار ترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت: راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟
انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید.
پرنده گفت: نمیدانی، توی آسمان چقدر جای تو خالی ست.
انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد.
چیزی که نمیدانست چیست، شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی.
پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را هم میشناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموش میشود .
پرنده این را گفت و پر زد.
انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود، اما تو آسمان را ندیدی.
راستی، عزیزم، بال هایت را کجا جا گذاشتی؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آن وقت رو به خدا کرد و گریست ... *

......................................

* عرفان نظر آهاری
آغاز ماه مهمانی خدا را به همه تبریک عرض میکنم !


نوشته شده توسط : یاس کبود

نظرات ديگران [ نظر]


تسلیت،تسلیت !!

دوشنبه 87 مرداد 21 ساعت 11:29 صبح

سلام …
توی دنیای عجیب غریبی گیر کیردیما …
هنوز غم به اون بزرگی از روی دلم پاک نشده که یه غم دیگه با زور و هل خودشو توی دلم جا کرده …
خیلی مسخرس ها !!

اصلا حال نوشتن ندارم … فعلا خودمو زدم به بی خیالی … عین دیوونه ها !!
غیر از دیوونه بازی چیزی آرومم نمیکنه !
مجبورم فعلا به هیچی فکر نکنم …
* به اینکه تا چند روز دیگه مجبورم دیوونه بازی هام! را کنار بذارم و برای چندمین بر خلاف میلم یه دو سه سالی بزرگتر شم !! چند روز دیگه 22 مرداد میرسه !
* به اینکه دیگه شهر آشوبی وجود نداره که دردم را درک کرده باشه و بتونه حرفم را بفهمه …
* به اینکه اگه همین الان مُردم! چه جوابی دارم ؟؟!!
* به اینکه …
نه مجبورم از همین الان دیگه به هیچی فکر نکنم …

……………………………….

پ.ن : دیگه معلوم نیست آپ بعدیم مال کی باشه … شاید بعد از 22 مرداد …  شایدم یه کم دیرتر !

یا علی …


نوشته شده توسط : یاس کبود

نظرات ديگران [ نظر]


بازگشت ...

جمعه 87 مرداد 4 ساعت 4:40 عصر

سلام ...
اومدم ! دعاتون کردم !! با خجالت !!! ...
سرم پایین بود ، ولی با این حال برای همتون دعا کردم ...
دلم خیلی تنگ شده بود قبل از رفتن ...
و حالا ... دلم تنگتر شده !
* آقای خسرو شکیبایی هم رفت ... خیلی غیر منتظره بود و خیلی غمناک ... روحش شاد ...
** آقا یاسین هم که وبلاگش را تخته کرد و رفت ... و خدایی که به ما لبخند میزند هم ... همه یکی یکی دارن میرن ... منم فرصت زیادی ندارم ...
حرف برای گفتن زیاد دارم ولی فعلا فقط ...

یا علی !


نوشته شده توسط : یاس کبود

نظرات ديگران [ نظر]


تذکر !

پنج شنبه 87 تیر 20 ساعت 1:36 عصر

سلام ...
خیلی مزاحم نمیشم فقط چند تا نکته را متذکر میشم و زحمت را کم میکنم !
1. فردا راهی مشهدم ! شما برام دعا کنید که سفر پر باری باشه منم اونجا همتون را یاد میکنم ...
2. وبلاگ پرواز هم بالاخره ... تعطیل شد ... با اینکه این کارش را هیچ وقت فراموش نمیکنم ولی دلایلش را برای این کار تحسین میکنم !! وبلاگش را دوست داشت ولی ...
3. ایها الناس من وبلاگم را دوست دارم !!!

..............................
ریز نوشت !‌ : و ... تو ...
وقتی هستی، نیستی و وقتی نیستی، هستی ... پس نباش ! شاید فقط به خاطر همون دلیل مجازی !

یا علی ...


نوشته شده توسط : یاس کبود

نظرات ديگران [ نظر]


عقل یا دل ؟!

سه شنبه 87 تیر 18 ساعت 9:2 صبح

دلم گرفته بود ... بردمش بیرون یکم هوا بخوره ... کمی گردونومش ... بعد هم به طرف خونه راه افتادیم ...
توی راه برگشت آسمان یه لحظه سفید شد ... رعد و برق ؟ اونم توی تابستون ؟؟ یکدفعه شیشه ی ماشین تقی صدا کرد و یه قطره ی بزرگ آب وسط شیشه پهن شد ! لحظه ای گذشت ... باز هم یه قطره ی دیگه ... و شیشه ی ماشین پر شد از قطره های بزرگی که خودشون را روی سر و صورت مردم پرت میکردن ...
دلم برگشت و به آسمون نگاه کرد ... آروم و با شیطنت گفت : بریم زیر بارون ؟!
منم دوست داشتم برم ... منتظر جواب موندم ... هیچ جوابی نیومد ... اومدم بهش اصرار کنم و بگم که حالا این دفعه بذار ... نمیبینی چقدر گرفته ؟!! ولی نگفتم ، رفتارش برام عجیب بود ... نکنه دوباره با هم قهرن ؟! دلم یه سرفه ی کوچیک کرد و با این کار نشون داد هنوز منتظره ... بازم جوابی نیومد ...
بارون کم کم ، کم شد و بعد هم تمام ...
دلم دوباره روش را برگردوند ... بغض داشت خفه اش میکرد اینو از بغض توی گلوم میفهمیدم ... با عصبانیت به عقلم گفتم دیدی بارون تموم شد ؟! همش تقصیر تو بود ... خب چرا اجازه نمیدی ؟! بازم مثل همیشه ، مغرورانه ساکت بود ...
راه افتادیم به طرف خونه ... رسیدم خونه و لباسامو عوض کردم هنوز از دستش عصبانی بودم که یکدفعه ... چیک ... چیک ... دوباره بارون شروع به باریدن کرد ... فوری بهش گفتم : برم ؟! باز جواب نداد ... دلم دوباره رو به من کرد و با مظلومیت و کمی التماس گفت : بریم زیر بارون !
برگشتم و بلند گفتم : من میخوام برم زیر بارون !
بعد بالاخره صداش در اومد و گفت : تمومش کن این لوس بازی ها را ... دیگه بزرگ شدی !!!
همه جا خوردیم حتی خودش ! آروم گفتم : من ؟؟!! و بعد ساکت شدم ...
دلم روشو برگردوند و دیگه باهام حرف نزد ...

.......................................

پ.ن 1 : خب چکار میتونستم کنم ؟!
پ.ن 2 : بهم جواب بدید ... من واقعا بزرگ شدم ؟؟؟!!!

یا علی ...


نوشته شده توسط : یاس کبود

نظرات ديگران [ نظر]


<      1   2   3   4   5   >>   >