سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 عقل یا دل ؟! - یاس کبود

عقل یا دل ؟!

سه شنبه 87 تیر 18 ساعت 9:2 صبح

دلم گرفته بود ... بردمش بیرون یکم هوا بخوره ... کمی گردونومش ... بعد هم به طرف خونه راه افتادیم ...
توی راه برگشت آسمان یه لحظه سفید شد ... رعد و برق ؟ اونم توی تابستون ؟؟ یکدفعه شیشه ی ماشین تقی صدا کرد و یه قطره ی بزرگ آب وسط شیشه پهن شد ! لحظه ای گذشت ... باز هم یه قطره ی دیگه ... و شیشه ی ماشین پر شد از قطره های بزرگی که خودشون را روی سر و صورت مردم پرت میکردن ...
دلم برگشت و به آسمون نگاه کرد ... آروم و با شیطنت گفت : بریم زیر بارون ؟!
منم دوست داشتم برم ... منتظر جواب موندم ... هیچ جوابی نیومد ... اومدم بهش اصرار کنم و بگم که حالا این دفعه بذار ... نمیبینی چقدر گرفته ؟!! ولی نگفتم ، رفتارش برام عجیب بود ... نکنه دوباره با هم قهرن ؟! دلم یه سرفه ی کوچیک کرد و با این کار نشون داد هنوز منتظره ... بازم جوابی نیومد ...
بارون کم کم ، کم شد و بعد هم تمام ...
دلم دوباره روش را برگردوند ... بغض داشت خفه اش میکرد اینو از بغض توی گلوم میفهمیدم ... با عصبانیت به عقلم گفتم دیدی بارون تموم شد ؟! همش تقصیر تو بود ... خب چرا اجازه نمیدی ؟! بازم مثل همیشه ، مغرورانه ساکت بود ...
راه افتادیم به طرف خونه ... رسیدم خونه و لباسامو عوض کردم هنوز از دستش عصبانی بودم که یکدفعه ... چیک ... چیک ... دوباره بارون شروع به باریدن کرد ... فوری بهش گفتم : برم ؟! باز جواب نداد ... دلم دوباره رو به من کرد و با مظلومیت و کمی التماس گفت : بریم زیر بارون !
برگشتم و بلند گفتم : من میخوام برم زیر بارون !
بعد بالاخره صداش در اومد و گفت : تمومش کن این لوس بازی ها را ... دیگه بزرگ شدی !!!
همه جا خوردیم حتی خودش ! آروم گفتم : من ؟؟!! و بعد ساکت شدم ...
دلم روشو برگردوند و دیگه باهام حرف نزد ...

.......................................

پ.ن 1 : خب چکار میتونستم کنم ؟!
پ.ن 2 : بهم جواب بدید ... من واقعا بزرگ شدم ؟؟؟!!!

یا علی ...


نوشته شده توسط : یاس کبود

نظرات ديگران [ نظر]