سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 اسفند 1386 - یاس کبود

سوره ی تماشا ...

جمعه 86 اسفند 24 ساعت 11:6 صبح

 به تماشا سوگند
 و به آغاز کلام
 و به پرواز کبوتر از ذهن 
 واژه ای در قفص است .
 حرفهایم مثل یک تکه چمن روشن بود .
 من به آنان گفتم :
 آفتابی لب درگاه شماست
 که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد .
 و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست
 همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ .
 در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
 که رسولان همه از تابش آن خیره شدند .
 پی گوهر باشید .
 لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید .
 ... سر هر کوه رسولی دیدند
 ابر انکار به دوش آوردند .
 باد را نازل کردیم
 تا کلاه از سرشان بردارد .
 خانه هاشان پر داوودی بود ،
 چشمشان را بستیم .
 دستشان را نرساندیم به سر شاخه ی هوش .
 جیبشان را پر عادت کردیم .
 خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم .#

 * * * * * * * * * *

 #: سهراب سپهری
 *: بهار نزدیکه ، درختها دوباره دارن سبز می شن خدا کنه دل من هم بهاری بشه ...
 **: مدرسه ها هم که ... دارن یکی یکی پیچونده میشن و ...
 ***: من یکشنبه نمیرم مدرسه ! قابل توجه بچه مثبت هایی که می خوان برن امتحان شیمی بدن !!!


نوشته شده توسط : یاس کبود

نظرات ديگران [ نظر]


سلام ...

پنج شنبه 86 اسفند 23 ساعت 5:48 عصر

سلام ...
می خواستم زودتر آپ کنم ، نشد ، مدرسه نذاشت!!!
به عبارتی کلافه مون کرد ...
انشاالله چند روز دیگه آپ میکنم ...
یا علی ...


نوشته شده توسط : یاس کبود

نظرات ديگران [ نظر]


این داستان را حتما بخوانید !!!

دوشنبه 86 اسفند 13 ساعت 12:3 صبح

شما چقدر طنابتان را محکم چسبیده اید ؟
داستان درباره ی کوهنوردی است که می خواست بلندترین قله را فتح کند . بالاخره پس از سالها آماده سازی خود ، ماجرا جویی اش را آغاز کرد اما از آنجایی که آوازه ی فتح قله را فقط برای خود میخواست . تصمیم گرفت به تنهایی از قله بالا برود .
او شروع به بالا رفتن از قله کرد اما دیر هنگام بود و به جای چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد تا اینکه هوا تاریک شد .
سیاهی شب بر کوهها سایه افکنده بود و کوهنورد قادر به دیدن چیزی نبود . همه جا تاریک بود ، ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هیچ چیز را نمی دید.
در حال بالا رفتن بود ، فقط چند قدمی با قله فاصله داشت که پایش لغزید و با شتاب تندی به پایین پرتاب شد ، در حال سقوط فقط نقطه های سیاهی می دید و به طرز وحشتناکی حس میکرد جاذبه زمین او را در خود فرو می برد ، همچنان در حال سقوط بود.
در آن لحظات پر از وحشت تمام وقایع خوب و بد زندگی اش به ذهن او هجوم می آورند ...
ناگهان درست در لحظه ای که مرگ را نزدیک خود دید ، حس کرد طنابی که به دور کمرش بسته شده او را به شدت می کشد .
میان آسمان و زمین آویزان بود ... فقط طناب بود که او را نگه داشته بود و در آن سکوت هیچ راه دیگری نداشت جز اینکه فریاد بزند :
خدایا کمکم کن ...
ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد : از من چه میخواهی ؟
_ خدایا نجاتم بده
_ آیا یقین داری که من میتوانم تو را نجات دهم ؟
_ بله باور دارم که میتوانی
_ پس طنابی که به کمرت بسته شده را قطع کن ...
لحظه ای سکوت سپری شد و کوهنورد تصمیم گرفت با تمام قوایش طناب را بچسبد ...
فردای آن روز گروه نجات گزارش دادند که جسد یخ زده ی کوهنوردی پیدا شده ...
در حالی که از طنابی آویزان بوده و دست هایش محکم به طناب چسبیده بودند ...
و فقط چند قدم از سطح زمین ...

و شما چطور ؟ چقدر طنابتان را محکم چسبیده اید ؟ 


نوشته شده توسط : یاس کبود

نظرات ديگران [ نظر]


گذشته ...

پنج شنبه 86 اسفند 2 ساعت 5:42 عصر

سلام ...
من امروز به گذشته برگشتم ... درست به 8 سال پیش ...
گذشته خیلی زیبا بود ...
انگار همه چیز یک توهم بود ... اونم از نوع فانتزیش ...
من امروز بعد از 8 سال وارد مدرسه ی ابتداییم شدم ، جایی که توش پایه های اول ، دوم و سوم ابتدایی را گذرانده بودم ...
 بچه ها توی صف ایستاده بودن ، ایستادم و رفتنشون به کلاس را تماشا کردم ، پر بود از شیطنت های بچه گانه ...
به حیاط مدرسه نگاه کردم ، حتی نوشته های روی دیوار هم عوض نشده بودن ...
وارد سالن مدرسه شدم ، چند لحظه طول کشید تا اونجا را به یاد بیارم ...
 یه دفعه یه دختر کوچیک را بیرون کلاس دیدم ... یه صحنه تو ذهنم روشن شد :
من یه دفعه همونجوری بیرون کلاس مونده بودم !!! اونجا اولین کلاس من بود ...
رفتم و در کلاس ایستادم ، یه دختر دیگه اومد بیرون ازش پرسیدم اینجا کلاس اوله ؟ گفت نه ، با کی کار دارین ؟
گفتم تو معلم های کلاس اول،خانوم فرهنگی دارین ؟ گفت آره تو اون کلاسه ...
گل از گلم شکفت ... رفتم دم کلاس ولی در نزدم،ایستادم و فقط نگاه کردم ...
خانم در کلاس را باز کرد و من دیدمش ... باورم نمیشد خودش باشه ، خیلی پیر شده بود ...
خیلی شکسته ... رفتم جلو و بهش سلام کردم ، بعد خودمو معرفی کردم و اون به همون مهربانیه گذشته منو تو آغوش گرفت ...
کوتاه با هم حرف زدیم و اون رفت سر کلاسش تا بازم تمام وجودش را صرف دانش آموزاش کنه ...
 من برگشتم توی حیاط ... از چند تا از بچه ها پرسیدم و فهمیدم که معلم دوم و سومم از این مدرسه رفتن ...
 باز توی حیاط قدم زدم ... همه جای حیاط را دوباره دیدم،به تمام مناطق ممنوعه هم سر زدم...
مناطقی که دانش آموزا حق نداشتند به اونجا برن و من و دوستام همیشه یواشکی و با کلی ترس و لرز به اونجا میرفتیم ...
یه دیواری را توی مدرسه دیدم که یه دفعه تو ماه رمضان یه تیکه نون روش بود . منم کلاس اول بودم و با وجود گرسنگی زیاد از روزه ی کله گنجکیم اون نون را تا نزدیک دهنم بردم و دوباره گذاشتم سر جاش ...
زنگ تفریح را به یاد آوردم و بازی هامون توی حیاط ، دوباره صداها توی گوشم پیچید ...
رنگاوارنگه ، به چه رنگای قشنگه ...
آلیسا آلیسا جینگیله آلیسا ، هی ...
پی پی پینوکیو پدر ژپتو ، هی ...
و ...
خندیدم ... من خیلی بزرگ شده بودم ... اونقدر بزرگ که وقتی از بچه ها سوال میپرسیدم ...
 یا تندی جوابم را میدادن و بدو بدو میرفتن یا اصلا به روی خودشونم نمیاوردن و بدو بدو میرفتن یا هم میگفتن نمیدونم و بدو بدو میرفتن ... در هر صورت بدو بدو میرفتن و از من دور میشدن ... من دیگه توی دنیای اونا هیچ جایی نداشتم ...
امروز یه چیز دیگه هم متوجه شدم ... اینکه لازمه آدم هر یه مدت یه بار برگرده عقب را نگاه کنه و ببینه که عوض شده یا نه ...
ببینه که خوبتر شده یا بدتر ...
من امروز چیزهای خوب و بد زیادی را به یاد آوردم ...
و از بچگی های خودم چیزهای زیادی یاد گرفتم ...
سبز باشید ...
یا علی ...


نوشته شده توسط : یاس کبود

نظرات ديگران [ نظر]