: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: لوگوي دوستان من :
: فهرست موضوعي يادداشت ها :
: آرشيو يادداشت ها :
: نوای وبلاگ :
حرفهای بی رنگم را با ذغال سیاه دستانم بر دل سفیدم نوشتم .
دلم نتوانست بخواندشان ، حرفهایم بی رنگ بود و او سفید ،
حتی نتوانست آنها را بفهمد ، شاید به خاطر دستهای ذغالیم بود ...
همین شد که تنها ماندم ، نمیدانم از کی این همه سفید شده بود !
تنهاییم را قسمت نکردم حتی با تو که تنها تنهاییه من بودی ...
پس گذشتم و عبور کردم از خودم ، دیدم که حتی به دلم هم نمیتوانم اعتماد کنم ...
عبور کردم و سرعت گرفتم ، محکم به یک علامت سوال بزرگ خوردم ، دردم گرفت .
نشستم همانجا و زار زار گریه کردم ...
دلم خیلی جلوتر بود و من تنها مانده بودم ...
فرصت پرواز کردن نداشتم ... زمین گیر شدم ...
مشتی خاک بلند کردم و بر سرم ریختم ، باز هم این کار را تکرار کردم ، انگار خوشم آمده بود !
روی سرم خاک میریختم و میخندیدم ، رسما دیوانه شده بودم !!
ناگهان نگاهم به عقب افتاد ، داشتم از تعجب شاخ در می آوردم ، خاکها از بین دستانم فرو ریخت ...
دلم با عصبانیت رو به رویم ایستاده بود !
....................................................
و ...
یا علی ...
نوشته شده توسط : یاس کبود