سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 حرفهای بی رنگ و دستهای ذغالی ... - یاس کبود

حرفهای بی رنگ و دستهای ذغالی ...

چهارشنبه 87 خرداد 29 ساعت 10:31 عصر

حرفهای بی رنگم را با ذغال سیاه دستانم بر دل سفیدم نوشتم .
دلم نتوانست بخواندشان ، حرفهایم بی رنگ بود و او سفید ،
حتی نتوانست آنها را بفهمد ، شاید به خاطر دستهای ذغالیم بود ...
همین شد که تنها ماندم ، نمیدانم از کی این همه سفید شده بود !
تنهاییم را قسمت نکردم حتی با تو که تنها تنهاییه من بودی ...
پس گذشتم و عبور کردم از خودم ، دیدم که حتی به دلم هم نمیتوانم اعتماد کنم ...
عبور کردم و سرعت گرفتم ، محکم به یک علامت سوال بزرگ خوردم ، دردم گرفت .
نشستم همانجا و زار زار گریه کردم ...
دلم خیلی جلوتر بود و من تنها مانده بودم ...
فرصت پرواز کردن نداشتم ... زمین گیر شدم ...
مشتی خاک بلند کردم و بر سرم ریختم ، باز هم این کار را تکرار کردم ، انگار خوشم آمده بود !
روی سرم خاک میریختم و میخندیدم ، رسما دیوانه شده بودم !!
ناگهان نگاهم به عقب افتاد ، داشتم از تعجب شاخ در می آوردم ، خاکها از بین دستانم فرو ریخت ...
دلم با عصبانیت رو به رویم ایستاده بود !

....................................................

و ...
یا علی ...


نوشته شده توسط : یاس کبود

نظرات ديگران [ نظر]