: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: لوگوي دوستان من :
: فهرست موضوعي يادداشت ها :
: آرشيو يادداشت ها :
: نوای وبلاگ :
شما چقدر طنابتان را محکم چسبیده اید ؟
داستان درباره ی کوهنوردی است که می خواست بلندترین قله را فتح کند . بالاخره پس از سالها آماده سازی خود ، ماجرا جویی اش را آغاز کرد اما از آنجایی که آوازه ی فتح قله را فقط برای خود میخواست . تصمیم گرفت به تنهایی از قله بالا برود .
او شروع به بالا رفتن از قله کرد اما دیر هنگام بود و به جای چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد تا اینکه هوا تاریک شد .
سیاهی شب بر کوهها سایه افکنده بود و کوهنورد قادر به دیدن چیزی نبود . همه جا تاریک بود ، ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هیچ چیز را نمی دید.
در حال بالا رفتن بود ، فقط چند قدمی با قله فاصله داشت که پایش لغزید و با شتاب تندی به پایین پرتاب شد ، در حال سقوط فقط نقطه های سیاهی می دید و به طرز وحشتناکی حس میکرد جاذبه زمین او را در خود فرو می برد ، همچنان در حال سقوط بود.
در آن لحظات پر از وحشت تمام وقایع خوب و بد زندگی اش به ذهن او هجوم می آورند ...
ناگهان درست در لحظه ای که مرگ را نزدیک خود دید ، حس کرد طنابی که به دور کمرش بسته شده او را به شدت می کشد .
میان آسمان و زمین آویزان بود ... فقط طناب بود که او را نگه داشته بود و در آن سکوت هیچ راه دیگری نداشت جز اینکه فریاد بزند :
خدایا کمکم کن ...
ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد : از من چه میخواهی ؟
_ خدایا نجاتم بده
_ آیا یقین داری که من میتوانم تو را نجات دهم ؟
_ بله باور دارم که میتوانی
_ پس طنابی که به کمرت بسته شده را قطع کن ...
لحظه ای سکوت سپری شد و کوهنورد تصمیم گرفت با تمام قوایش طناب را بچسبد ...
فردای آن روز گروه نجات گزارش دادند که جسد یخ زده ی کوهنوردی پیدا شده ...
در حالی که از طنابی آویزان بوده و دست هایش محکم به طناب چسبیده بودند ...
و فقط چند قدم از سطح زمین ...
و شما چطور ؟ چقدر طنابتان را محکم چسبیده اید ؟
نوشته شده توسط : یاس کبود