: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: لوگوي دوستان من :
: فهرست موضوعي يادداشت ها :
: آرشيو يادداشت ها :
: نوای وبلاگ :
سلام ...
امروز 26 بهمن 86 است ...
پارسال دقیقا تو یه همچینن روزی ( یعنی 26 بهمن 85 ) من به همراه خانواده رفته بودیم بیرون ،
خیلی خوش گذشت وآخر شب بود که به خونه برگشتیم ، بابام رفت سر تلفن و شروع کرد به گوش کردن پیامی که برامون گذاشته بودن ...
پیام مال مادر بزرگم بود گفته بود : کجایید ؟ حتما رفتید گردش ، خوش بگذره ، زنگ زده بودم تولد علی را تبریک بگم فردا دوباره زنگ میزنم ، خداحافظ ...
چند لحظه ی طولانی سکوت حکم فرما شد و همه سر جاشون سیخ شدن تنها کسی که خیلی براش عادی بود بابام بود ...
من چند لحظه بعد گفتم امروز چندمه ؟؟؟ کسی چیزی نگفت ، هممون فراموش کرده بودیم ، اون روز 26 بود .
من با ناراحتی به اتاقم رفتم ، اینقدر به خودم بد وبیراه گفتم که حد نداره ... به کسی نگین ها ولی گریه هم کردم ، آخه همیشه توی خونمون تدارک تولد ها با منه . منم که برام مهمه که حتما برای کسی که تولدشه کادو گرفته بشه و یه تولدی داشته باشه .
ولی نمی دونم چی شده بود که این تولد را یادم رفته بود .
از اتاق اومدم بیرون و رفتم پیش بابام ، آروم و با خنده گفتم بابا تولدت مبارک ... اون هم مثل همیشه لبخند زد ... میدونستم تولد گرفتن یا نگرفتن ما براش هیچ فرقی نداشت آخه اون مثل ما نبود ... اون مال این دنیا نبود ...
خودمو براش لوس کردم و با خجالت گفتم بابا قول میدم سال دیگه یه تولد مفصل برات بگیرم ... اون هم خندید و مثل همیشه شروع کرد به شوخی کردن و تیکه انداختن ...
گذشت وگذشت ...
یک سال گذشت ...
و امروز 26 بهمنه ...
و الان دیگه اون نیست که من بخوام براش تولد بگیرم ... دیگه تولد هیچ معنی نداره ... و من دوباره فقط یه حسرت به دلم موند ...
چقدر جاش خالیه ... جای الله اکبر گفتن های 22 بهمن هر سالش روی پشت بوم ...
الان دیگه جای خالیش خیلی بیشتر احساس میشه ، درست از همون زمانی که همه فراموشش کردن ...
و تنها چیزی که همه یادشون مونده اینه که تا منو میبینن بگن خدا پدرت را رحمت کنه ...
هیچ کس یادش نمونده که اون بود ...
و هیچ کس نمیفهمه که الان نیست ...
همه فقط وانمود میکنن که به یادشن ...
خدا بزرگه ...خیلی بزرگ تر از دلتنگی های من ...
امروزتولدش بود ... من امروز برای اولین بار مقنعه ای غیر از مشکی برای بهشت زهرا پوشیدم ...
با دستای خودم سنگ قبر را شستم ... بعد هم با اشک هام غسلش دادم ...
من امروز برای اولین بار بعد از این حادثه لباسهای نارنجیم را پوشیدم !!!
سعی کردم بخندم !!!!
خلاصه امروز من حسابی برای این تولد مایه گذاشتم ... امیدوارم تلافیه پارسال در اومده باشه ...
فاتحه هم زیاد خوندم ... شما هم اگه فرصت داشتین بخونین ...
یا علی ...
نوشته شده توسط : یاس کبود
از آخرین باری که درخت امامت گم شد زمین بیابان گشت …
وخارها رشد کردند … و همه جا کویر شد … و زمین سالیان درازی کویر ماند …
تا زمانی که قطره ای از آسمان به زمین آمد … و خارها بوی آسمان را حس کردند …
آسمان خارها را نابود کرد … و ناگهان باران بارید …
از میان قطره های باران لاله رویید … و زمین گلستان شد …
زمین زیبا شد …
اکنون سالهاست که آسمان به راحتی می بارد …
…………………………….
الله اکبر ، الله اکبر ، الله اکبر . امروز ایران گل باران است … گل بریزید بر سر دنیا و شادی کنید … سالها پیش در چنین روزی ایران لاله زار شد …
لاله ها را لگد کوب نکنید …
چه کسی میخواهد من وتو ما نشویم خانه اش ویران باد …
نوشته شده توسط : یاس کبود
پس از لحظه های دراز
بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید
و نسیم سبزی تار و پود خفته ی مرا لرزاند .
و هنوز من
ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم
که به راه افتادم ...
پس از لحظه های دراز سایه ی دستی روی وجودم افتاد
و لرزش انگشتانش بیدارم کرد .
و هنوز من
پرتو تنهای خودم را
در ورطه ی تاریک درونم نیفکنده بودم
که به راه افتادم ...
پس از لحظه های دراز
پرتو گرمی در مرداب یخ زده ی ساعت افتاد
و لنگری آمد و رفتنش را در روحم ریخت
و هنوز من
در مرداب فراموشی نلغزیده بودم
که به راه افتادم ...
پس از لحظه های دراز
یک لحظه گذشت :
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد ،
دستی سایه اش را از روی وجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت یخ بست .
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دیگر لغزیدم ... *
.............................................................
* : سهراب سپهری
یک نکته مهم : من دوشنبه کارنامه گرفتم !!!
یک نکته ی مهم دیگه : اگه فکر کردین نمره های شاهکارم را بهتون میگم سخت در اشتباهین !!!
نوشته شده توسط : یاس کبود
خدا انسان را آفرید ، به او انسانیت بخشید ، از خود در او دمید سپس او را روی زمین فرستاد تا با انسانیتی که به او داده بود خدا را در وجود خود پیدا کند و بعد به خدا بازگردد .
و انسان به زمین آمد و نه تنها خدا را پیدا نکرد بلکه انسانیتش را هم گم کرد و روی زمین سرگردان شد …
روی زمین به دنبال خود گشت و به دنبال انسانیتش ولی پیدا نشد …
انسانیت همان هنگام که روی زمین از انسان جدا شد از بین رفته بود … و انسان بدون انسانیت دیگر آسمانی نبود و انسان زمینی پابند زمین بود … پس به دنبال انسانیت زمین را گشت غافل از اینکه انسانیت از مدتی قبل به آسمان برگشته بود … و انسان زمین را می گشت … و تمام زمین را گشت ، آنقدر گشت تا خسته شد . از خستگی روی زمین نشست ، از خستگی خوابید و از خستگی مرد …
پس در صور دمیده شد . انسان زنده شد ، بدون انسانیت … و انسانیت را در آسمان دید ، درست کنار خدا …
و خدا او را بالا برد درست تا کنار انسانیت … ولی او هیچ شباهتی به انسانیت نداشت او حتی از شکل انسان نیز خارج شده بود ! پس نتوانست بالا بماند … سقوط کرد … یک جسم ظاهرا انسان بدون انسانیت تحمل بالا ماندن ندارد …
و انسانیت بالا بود …درست پیش خدا …
نوشته شده توسط : یاس کبود
سلام…
این مدت برام خیلی طولانی گذشت ولی خب خدا را شکر که بالاخره گذشت . یکدفعه مشکلات خیلی بهم فشار آوردن .
اول : امتحانات بودن که به لطف خدا همه را گند زدیم !
دوم : یک مشکل اس ام اسی ( وسط امتحانات ) بود که پیاز داغ ماجرا را بیشتر کرد و ما امتحاناتمون را خیلی بیشتر گند زدیم !!! ( البته این ما وسعت زیادی داره و تا اونجایی که من میدونم شامل سه نفر میشه !!! )
سوم : عوض شدن من در جهت نا مطلوب بود که البته تقریبا از شهریور ماه امسال شروع شده بود ، که امیدوارم با آغاز محرم تا حدودی بتونم این مشکل را بر طرف کنم.
چهار : احساس هر چه بیشتر جای خالیه کسی بود که محرم سال پیش با هم می رفتیم عذاداری و محرم امسال پیش ما نبود …
پنجم : …
بسه دیگه فکر کنم زیادی از حد خالی شده باشم … اصلا همیناش را همه نباید میگفتم …
آخه یه نفر بهم گفته بود ناراحتی هام را تو خودم نریزم! منم خواستم امتحان کنم … ولی فکر کنم من اگه برای ناراحتی هام سکوت کنم راحت ترم … پس اصلا ولش کنید ، حرفام را نشنیده بگیرید … باشه ؟
یا علی …
نوشته شده توسط : یاس کبود