• وبلاگ : ياس كبود
  • يادداشت : دلتنگي ...
  • نظرات : 3 خصوصي ، 15 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    خب... نمي دونم چي بگم. من که اصلا از اين تاريخ خبر نداشتم. ولي فکر مي کردم بابام مي دونه. ازش پرسيدم... اونم خبر نداشت.

    ولي وقتي فهميدم که به طور اتفاقي همون روز با خونه تون تماس گرفتيم خيلي ذوق کردم. مامانت البته چيزي نگفت, و خب... انتظاري هم نبود. اما شاد بود. مامانتو مي گم. اينو از صداش که از بلند گوي تلفن پخش مي شد فهميدم و همين باعث شد که خوشحال بشم.

    اينه که ارزش داره... خوشحال بودن مامان. حتي اگه ياد بابا... بعد از زمان طولاني... از ذهن ها پاک بشه.

    بسم الله الرحمن الرحيم. الحمدلله رب العالمين...

    پاسخ

    آره درسته ... مامان شاده ، داداشا هم ، زهرا هم ، حتي منم ... پيش هم همه شاديم ...ولي نميدونم چي ميشه كه هممون تو خلوت چشامون سرخ ميشه و از هم قايم ميشيم ... الحمدالله ، خدا را شكر كه مامان خوبه ... يا علي ...