خب... نمي دونم چي بگم. من که اصلا از اين تاريخ خبر نداشتم. ولي فکر مي کردم بابام مي دونه. ازش پرسيدم... اونم خبر نداشت.
ولي وقتي فهميدم که به طور اتفاقي همون روز با خونه تون تماس گرفتيم خيلي ذوق کردم. مامانت البته چيزي نگفت, و خب... انتظاري هم نبود. اما شاد بود. مامانتو مي گم. اينو از صداش که از بلند گوي تلفن پخش مي شد فهميدم و همين باعث شد که خوشحال بشم.
اينه که ارزش داره... خوشحال بودن مامان. حتي اگه ياد بابا... بعد از زمان طولاني... از ذهن ها پاک بشه.
بسم الله الرحمن الرحيم. الحمدلله رب العالمين...